یک جرعه زندگی...

این حجم از پریشونی حق منه؟

اونقدر که ذهنم فلج بشه...

دستم فلج بشه...

پام فلج بشه...

"من" فلج بشه...

 

 

 

چرا قصه ی غم تمومی نداره

ته قصه درده شب قصه سرده...

  • بی نام

تصور کن از خدا گله داری...

به خاطر خواستن چیزی و ندادنش...

شروع میکنی راز و نیاز کردن

دردو دل کردن

خواستن...

بعدش با خودت میگی بذار یک تفال به حافظ بزنم ببینم اصلا اون بالایی میشنوه صدامو یا نه...

بعد بیت آخر تفالت این میشه:

 

حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور...

 

 

 

  • بی نام

اپیزود اول:

ساعت شیش و نیم بعد از ظهره

جمعه روز سوم ماه رمضون

 

بابا داره برای افطار خوراک جگر درست می کنه و مامان مشغول پختن قرمه سبزی برای سحری فرداست...

تلوزیون روشنه و آهنگ شادی مشغول پخش شدنه.

و ما خوشبخت ترین خانواده ی دنیاییم که کنار هم هستیم... 

 

 

اپیزود دوم:

ساعت شیش و نیم بعد از ظهره

جمعه روز سوم ماه رمضون

دیشب پدربزرگ زهرا فوت کرد 

و امروز صبحم رو با خبر فوت مامانش و پدربزرگ همسر مهسا شروع کردم...

لعنت به کرونا...

از صبح تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم و فقط تو تخت دراز کشیدم

انگار مغزم فلج شده باشه...

همش دوست دارم بخوابم که چند لحظه ای فراموش کنم چه اتفاق هایی افتاده...

من مثلا دوستشم اما حتی نمی تونم تو سختترین لحظه های زندگیش کنارش باشم...

لعنت به کرونا...

 

 

اپیزود سوم:

پارادوکس عجیبیه!

نمیدونم باید به خاطر اتفاقی که برای زهرا افتاد به خدا گله کنم 

یا باید ازش تشکر کنم چون می تونست این اتفاق برای من بیفته...

می تونست مامان الان تو آشپزخونه نباشه... می تونست بابا کنارمون نباشه...

می تونست ما خوشبخترین خانواده ی دنیا نباشیم...

 

  • بی نام

دنیا خیلی جای بدیه 

پر از سختی و رنج و عذاب...

ولی ارزش جنگیدن داره...

حتی اگر زخمی شدی...

اگر شکستی...

اگر ازت خون می چکه...

راند آخر رو بازی کن...

بازی رو تموم کن...

شاید نجات تو همین بازی آخر باشه...

 

گفتن این حرفا آسونه و لی عمل بهش...

سخته...

خیلی سخته...

 

 

.

.

.

.

 

خدا رو چه دیدی شاید با سبزه های عید دل منم جوونه زد...

  • بی نام

راستش برای نوشتن این مطلب مردد بودم...

آدمی وقتی در شرایط سخت روانی قرار می گیرد از آن من منطقی و عاقل و سنجیده به منی زودرنج، احساساتی، پرخاشگر و غیر منطقی تبدیل می شود...

حال که در حال ردیف کردن این کلمات به دنبال هم هستم چند دقیقه ای بیشتر از شنیدن یک "نه" قاطع نمی گذرد...

نه شنیدن به ذات اتفاق تلخیست... تلخی نه لزوما به معنای بد بودن... وگرنه که دارو هم تلخ است ولی لازم است... اما لزوم آن، مفید بودن آن از تلخی لحظه اول نمی کاهد...

تصور کن تمام وجودت را برای کسی گذاشته ای...

احساساتت را خالصانه گفته ای...

 و خود را برای شروع یک ارتباط ایده آل آماده کرده ای...

آن وقت یک کلمه ی دو حرفی در کسری از ثانیه کاخ آرزوهایت را فرو می ریزد...

یا تصور کن ساعت ها وقت و انرژی گذاشته ای برای ارائه ی طرحی...

شب بیداری کشیده ای...

سختی کشیده ای... 

از لذت ها و خوشی های روزهای جوانی گذشته ای...

آن وقت یک به اصلاح داور متخصص تمام زحماتت را در کسری از ثانیه با آن کلمه دو حرفی به باد داده است...

آدمی باید خیلی قوی باشد که آن "نه" را به امر بگیرد نه به خود...

هر چه قدر هم منطقی باشی...

هر چه قدر هم دنیا دیده و با تجربه و عاقل باشی...

آن لحظه اول انگار گردبادی تو را در بر میگیرد و سیلی محکمی از جنس "تو دوست داشتنی نیستی" به صورتت می زند...

من دوست داشتنی نیستم؟

من آن قدر خوب نیستم که پذیرفته شوم؟

من شایسته ی گرفتن آن موقعیت نیستم؟

من لایق آن ارتباط نیستم؟

این جملات به ردیف توی ذهن آدم می پیچد و یک جایی ته گلوی آدم سنگ می شود... بعد انگار مایعی اسید مانند سر میخورد از گلو توی معده، از معده توی قلب، از قلب توی ریه و در چشم بهم گذاشتنی کل وجودش را فرا می گیرد...

بعد حالا هی بیا دست نوازش بکش که این نه به امر بوده نه به وجود خودت...

هی بیا نازش را بکش که ارزش تو زیر سوال نرفته...

این کودک آزرده که به عروسک محبوبش نرسیده این حرف ها حالیش نیست...

گریه می کند... داد می زند... خودش را به زمین می کوبد... فکر می کند که بدبخترین آدم دنیاست که بدترین ظلم ها در حقش روا شده..

 

راستش آدم بعضی وقت ها میفتد روی دور نه شنیدن...

از عالم و آدم...

در همه زمینه ها...

برای همه کارها...

هر روز ...

هر روز...

 و هر روز...

 

 

  • بی نام

یکی برای من روضه بخونه...سیاه بپوشه... عزا بگیره...

بیچاره دل من.... بیچاره دل من... بیچاره دل من...

  • بی نام

در خرابات طریقت ما بهم منزل شویم/کاین چنین رفته است در عهد ازل تقدیر ما...

 

این یکی از ابیات تفال امروزم بود...

حافظ هم مسخره کرده ما رو...

  • بی نام

اگر شیدایی یعنی 24 ساعته به موضوعی فکر کنی...

با فکرش بخوابی، با فکرش بیدار بشی...

کل شب خوابش رو ببینی...

هر لحظه و هر لحظه و هرلحظه در هر موقعیتی تو یادت باشه...

مدام تمام برخوردها رو تو ذهنت مرور کنی و گاهی لبخند بزنی و گاهی اشک بریزی...

و از شدت دلتنگی احساس کنی تمام قفسه سینت تو فشاره...

اگر شیدایی یعنی این ها...

من تو 26 سالگی یک شیدایی عمیق رو تجربه کردم!

همین...

  • بی نام

بد ماجرا می دونی کجاست؟

اونجا که لیست دوستاتو باز میکنی دونه دونه از بالا میای پایین و به ته لیست می رسی میبینی به هیچ کدومشون نمیتونی دردتو بگی...

به مامانت نمیتونی بگی...

به خواهرت نمیتونی بگی...

به دوستای صمیمیت نمیتونی بگی...

حتی به تراپیستت نمیتونی بگی...

پس من این درد لامصبو به کی بگم...

دلم ترکید ازبس تنهایی غصه خوردم...

  • بی نام

میدونی در واقع بعضی اوقات آدم تو زندگی اشتباهاتی میکنه که قابل جبران نیستند. گاهی حتی تاوانی که میده خیلی خیلی غیرمنصفانه و بزرگتر از خود اشتباه هستن.

کاری میشه کرد؟

نه!!

واقعا نه!!!

هی هم میای با خودت مهربون باشی و خودتو بابتش ببخشی ولی مگه میشه وقتی هنوز داری تاوان میدی!!

هی میشینی دو دوتا چهارتا میکنی که بابا واقعا اشتباه من در حد این حجم از تاوان نبود ولی در واقع فایده نداره1 بعد باز میفتی رو دور سرزنش خودت!!

کاش دهنتو می بستی!!

کاش اون روز لعنتی دهنتو باز نمیکردی و بیش از حد احساس صمیمیت نمیکردی که الان به این روز بیفتی!!

کاش...

کاش...

کاش...

نزدیک یک ماه میشه که این مکالمات روزی صدبار تو ذهنم تکرار میشه!!

روزی صدبار مرور میکنم که تو اون روز کذایی چی گفتم که تا این حد باعث دلخوری شده...

روزی صدبار دلم میخواد برگردم به یک ماه و نیم دو ماه پیش...

کم این روزها درگیری دارم و فشار روم هست این هم شده مزید بر علت!!!

اصلا در مقابل این بقیه ی مشکلاتم شوخیه از نظرم...

کاش درست بشه همه چی!!!

  • بی نام