یک جرعه زندگی...

نامه هفتاد و یکم

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۴۴ ب.ظ

اپیزود اول:

ساعت شیش و نیم بعد از ظهره

جمعه روز سوم ماه رمضون

 

بابا داره برای افطار خوراک جگر درست می کنه و مامان مشغول پختن قرمه سبزی برای سحری فرداست...

تلوزیون روشنه و آهنگ شادی مشغول پخش شدنه.

و ما خوشبخت ترین خانواده ی دنیاییم که کنار هم هستیم... 

 

 

اپیزود دوم:

ساعت شیش و نیم بعد از ظهره

جمعه روز سوم ماه رمضون

دیشب پدربزرگ زهرا فوت کرد 

و امروز صبحم رو با خبر فوت مامانش و پدربزرگ همسر مهسا شروع کردم...

لعنت به کرونا...

از صبح تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم و فقط تو تخت دراز کشیدم

انگار مغزم فلج شده باشه...

همش دوست دارم بخوابم که چند لحظه ای فراموش کنم چه اتفاق هایی افتاده...

من مثلا دوستشم اما حتی نمی تونم تو سختترین لحظه های زندگیش کنارش باشم...

لعنت به کرونا...

 

 

اپیزود سوم:

پارادوکس عجیبیه!

نمیدونم باید به خاطر اتفاقی که برای زهرا افتاد به خدا گله کنم 

یا باید ازش تشکر کنم چون می تونست این اتفاق برای من بیفته...

می تونست مامان الان تو آشپزخونه نباشه... می تونست بابا کنارمون نباشه...

می تونست ما خوشبخترین خانواده ی دنیا نباشیم...

 

  • بی نام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی