یک جرعه زندگی...

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زندگی بازی های عجیبی برای ادم داره...

خیلی عجیب...

حالا که دارم این مطلب رو مینویسم داستان دخترک شیرین تموم شده(یعنی امیدوارم تموم شده باشه)

اما برای تموم شدنش مردم و زنده شدم

پوست انداختم

پیر شدم

موهای سفیدم حتی چندین برابر شد.

نمیدونم حکمتش چیه!

این حجم از سختی و ماجرا در مسیری که میتونست خیلی راحت وبی دغدغه طی بشه.

این ماجرا اونقدر عجیب و شرم اور بود که حتی نتونستم برای کسی تعریف کنم که یکم سبک بشم.

خودم به تنهایی سوختم و ساختم .

به این فکر میکنم که چه قد طول میکشه تا دوباره به زندگی عادی برگردم.

امروز تو دانشگاه یکی از هم کلاسی هام میگفت دورت یک هاله ارامشی داری که تو فضا پخشش میکنی و انرژیش به هرکسی که نزدیکت باشه میرسه.

 و من در جوابش فقط تونستم لبخند بزنم...

تو برون را بنگری و حال را...

راسته که میگن از رو ظاهر ادما قضاوتشون نکن...

کی میتونه از رو ظاهر اروم  من پی ببره درونم چه خبره...

کی میتونه بفهمه که این ارامش ظاهری به خاطر خسته بودن از جنگ درونیه...

کی میتونه درک کنه که این ذهن لامصب یک لحظه هم روی ارامشو نمیبینه...

کی میتونه بفهمه با چه حسایی میجنگم؟؟؟؟

به این فکر میکنم که اگر بتونم این جاده رو طی بکنم بعدش دیگه قطعا ادم قبلی نخواهم بود ...

بزرگ میشم...

وسیع میشم...

اما اگر بتونم ردش کنم!

دلم فقط ثبات و ارامش میخواد ...

چیزی که سالها برای به دست اوردنش دعا کردم ، نذرو نیاز کردم ، ولی هر لحظه ازش دورتر و دورتر شدم...

بعضی وقتا فکر میکنم یعنی داره میبینه منو؟ میفهمه حالمو؟ میشنوه صدامو؟؟؟

امیدوارم...

  • بی نام