یک جرعه زندگی...

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدونم دقیقا چیکار دارم میکنم...

رفتم ثبت ناممو نهایی کردم واسه کربلای دانشجویی اونم در شرایطی که بابا حتی حاضر نمیشه راجع بهش صحبت کنیم باهم.

انگار اختیار کارا دست من نیست 

همون روزی که تصمیم گرفتم ثبت نام کنم

همون روزی که شلوغترین کاروان ممکن رو انتخاب کردم که حتی خود سایت هم زده بود امکان در اومدنتو این تاریخ خیلی کمه

همون روزی که اسمم در نیومد

همون روزی که فهمیدم افزایش ظرفیت دادن

همون روزی که این جمله جلوی چشمم نقش بست:

"شما به عنوان زائر اصلی پذیرفته شدید تاریخ اعزام جمعه 19 شهریور هوایی نجف..."

کاروان عرفه...

نمیدونم اخرش چی میشه ولی مطمینم خوب میشه.

الهی به امید تو

  • بی نام

تابستون با روزهای بلند و کشدارش هیچ وقت فصل محبوب من نبوده...

انگار تمام روزها یه جور مضحکی خوشحال و سرخوشن...

برای منی که آدم شب و تنهایی و آرامشم بدترین گزینه  آپشنه بهار و تابستونه!

دلم تنگ عصر های بارونیه پاییزه...

تنگ صبح های ابری زمستون که چشماتو که صبح باز میکنی پرده رو کنار بزنی و آسمون ابری به روت سلام کنه.

تنگ خیابون های نم خورده...

تنگ شالگردن و دستکش و بارونی...

تنگ شب های طولانی و آرامش بی نظیرش...

تنگ پیاده و روی و حافظ خوانی زیر برگ ریزون زیبای درختا...

امیدوارم تابستون دوست نداشتنی زودتر جاشو به فصل های محبوبم بده...

کسالت از سر و روی این روزها میباره...

 

  • بی نام