ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
کاش زودتر بگذره این روزها...
زندگی گاهی وارد مراحل خطرناکی میشه...
دقیقا از همونجا که پشتت بهش گرمه و تکیه کردی پشتتو خالی میکنه...
دقیقا همون روزایی که راضی ترینی و خوشحال ترین مثل پتک یه چیزی میخوره تو سرت...
باور این سه شب و اتفاقایی که افتاده هنوز برام سخت و غیرقابل هضمه...
گیجم...
گنگم...
سردر گمم...
از یه طرف نمیخوام جوری پیش بره که برسه به جایی که نباید و دوباره ضربه بخوره
از یه طرف دلم نمیاد پشتشو خالی کنم
از یه طرفم نگران خودمم نگران اینکه میتونم مدیریت کنم رفتار و عملکردمو یا نه
دخترک شیرین کاش مثل دوماه قبل مشکلتو نمیدونستم...
یا کاش حداقل میتونستم کاری بکنم برات
خدایا کمکش کن بتونه کنار بیاد
کمکش کنه اروم باشه
بت دخترک شیرین لحظه لحظه جلوی چشمام داره فرو میریزه...
خدایا خودت امشبو به خیر بگذرون...