یک جرعه زندگی...

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعد از چند ماه و اندی تماشای مجدد سریال شهرزادو شروع کردم البته این دفعه در جوار خانواده...

امشب و مصادف با دیدن دوقسمت اخر سریال بابا معتقده بدترین و منفورترین شخصیت سریال شهرزاده و باید مثل مار گذاشتش کف زمین و با بیل زد تو سرش تا بمیره:/ (درجه خشونت=100)

همچنین معتقدن همواره حق با قباد بوده و هست-_-

  • بی نام

کارم جنگ منه...

جهاد منه...

دفاع منه...

وظیفه ی منه...

تو هشت سال جنگ تحمیلی هم همه فرمانده و ارپی جی زن و بیسیم چی نبودن ...

خیلیا هم پشت خط سیب زمینی پوست میکندن و پوتین بقیه رو واکس میزدن

 من به همون درجه هم راضیم.

  • بی نام

اصرار من برای استفاده از واژه ی "میدون هرندی" و اصرار راننده های تاکسی بر "همون دروازه غار منظورتونه" و بعد شروع نصیحتشون به " اونجا جای خوبی واسه خانومی مثل شما نیست و اصلا چیکار داری اونجا " و چشمای از حدقه بیرون اومدشون بعد از شنیدن " محل کارم اونجاس" هر روز صبح ادامه داره:)))

  • بی نام
میخوام به حضرتشان بگم:

حاضرید با دختری که هر روز خروس خون ساعت هفت صبح بیدار میشه کولشو میندازه رو دوشش سوار تاکسی میشه میره ته شهر محله ی دروازه غار سابق و هرندی فعلی تا ساعت 5 بعد از ظهر با یه مشت بچه ی مواد فروش و دزد و بزهکار کار میکنه ازدواج کنید؟


بهش میگم :

من دور خیلی چیزا خط کشیدم از قید ارشد خوندن گذشتم  غر و لند و دعوای کل فامیلو به جون خریدم انگ دیوونگی و جو زدگی رو با جون و دل قبول کردم فقط واسه کار کردن تو اون شرایط ...

حاضری با دختر دیوونه ای که از نظر همه کلش بوی قرمه سبزی میده و خوشی زده زیر دلش ازدواج کنی؟


حضرت کار آزاد دارن دو کوچه پایینتر از خونشون فروشندگی میکنن

صبحا لردی میرن سر کار . واسه ناهار برمیگردن دست پخت مادرو نوش جون میکنن .عصر هم غروب نشده کرکره رو میکشن پایین...




پی نوشت:

دوره های فشرده و تضمینیه خواستگار پرانی:)))

  • بی نام

روزی که بابا اجازه نداد برم کربلا همش فکر میکردم که نوزده شهریور که روز اعزام کاروانمون باشه و من جزو راهی شده ها نباشم حتمااا خواهم مرد...

امروز نوزده شهریوره و من هنوز زنده ام...

مارا به سخت جانی خود این گمان نبود...

 

  • بی نام


مادر و خواهرو فرستادیم ولایت عروسی

بابا میگه پاشو بریم بیرون یکم خوش بگذرونیم خیلی ضایعس برگردن ببینن ما همینطوری نشستیم تو خونه...

سوار ماشین میشیم

دلمون نمیاد تنهایی بریم خوش گذرونی...

یه بستنی میخوریم میریم خونه مامان بزرگ برش میداریم برمیگردیم خونه:/

ما کلا خانوادگی دلمون نمیاد :-D

.

.

.

پی نوشت:

کار پیدا کردم

فارغ التحصیل شدم

ارشد قبول شدم

ثبت نام کردم

انصراف دادم

همش در کمتر از دو هفته

 

 

خدایا کرمتو شکر:)

 

  • بی نام

از اینایی که یه دردشونه ولی حرف نمیزنن که ادم بفهمه چه دردشونه متنفرممممممممم!

و دقیقا خودم یکی از همونام!!

د اخه لعنتی باید حرف بزنی که طرفت بفهمه چته علم غیب نداره که...

  • بی نام