یک جرعه زندگی...

نامه ی چهارم

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

مادر دارد گزارش امروز را به پدر می دهد...

اینکه رفته فلان دندانپزشک در فلان جای شهر...

اینکه برای چند دقیقه کار، خدادتومن پول بی زبان را تقدیم خانم دندانپزشک کرده...

و اینکه چه کار بی دغدغه و خوبی است برای خانم ها این دندان پزشکی...

و پدر که در سکوت چایی اش را جرعه جرعه مینوشد!

قدیم تر ها ،دو سه سال پیش تقریبا، حرف از این مسایل که میشد هر دو باهم مینشستند زیر گوشم که فلان است و بهمان ...یک سال زحمت میکشی عوضش یک عمر راحتی...

مادر که میبیند در سکوت مشغول سر و کله زدن با کاموای بی نوای در دستم هستم دلجویانه میگوید:

آدم که لازم نیست حتما دکتر باشد در هر رشته ای باید بهترین بود و. این حرف ها...

تازه طفلی نمیداند سودای انصراف و تغییر رشته را در سرم میپرورانم.

و من که تلاش میکنم با دو میل در دستم از پنبه های فکرم شالی برای خود ببافم، تنها به تلخندی اکتفا میکنم...

  • بی نام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی