یک جرعه زندگی...

نامه ی سی وسوم

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۵ ب.ظ

زندگی گاهی وارد مراحل خطرناکی میشه...

دقیقا از همونجا که پشتت بهش گرمه و تکیه کردی پشتتو خالی میکنه...

دقیقا همون روزایی که راضی ترینی و خوشحال ترین مثل پتک یه چیزی میخوره تو سرت...

باور این سه شب و اتفاقایی که افتاده هنوز برام سخت و غیرقابل هضمه...

گیجم...

گنگم...

سردر گمم...

از یه طرف نمیخوام جوری پیش بره که برسه به جایی که نباید و دوباره ضربه بخوره

از یه طرف دلم نمیاد پشتشو خالی کنم

از یه طرفم نگران خودمم نگران اینکه میتونم مدیریت کنم رفتار و عملکردمو یا نه

دخترک شیرین کاش مثل دوماه قبل مشکلتو نمیدونستم...

یا کاش حداقل میتونستم کاری بکنم برات

خدایا کمکش کن بتونه کنار بیاد

کمکش کنه اروم باشه



  • بی نام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی