توی حیاط مدرسه منتظر ایستادم...
زیر لب با اهنگ توی گوشم زمزمه میکنم:
رفتی و ندید که بی تو ...
یکم بعد صدای زنگ مدرسه میاد.
چند ثانیه بعدتر هم صدای جیغ و داد و پایین دویدن کلی بچه ی بزرگ و کوچیک از پله های مدرسه...
صحنه ی بعد کیف هاییه که همشون (دقیقا تک به تکشون) با پرتاب های هلی کوپری به گوشه های مختلف حیاط پرتاب میشن...
یکی از اون وسط داد میزنه:
هرکی زودتر برسه به ابخوری...
صحنه ی بعد سی چهل تا جغله هستن که از روی سر و کول همدیگه سعی میکنن زودتر به ابخوری برسن...
ناظم از اون طرف حیاط فریاد میزنه:
اب بازی نکنید
شیرهارو باز نذارید
قاسمی همه ی اینا زیر سر توعه ها
یالا برید خونه هاتون...
پسرها که از دم ابخوری کنار میان زمین تا شعاع دو متری خیس ابه و بچه ها محاله که یه جاییشون خیس نشده باشه...
یکی استینش تا زیر بغل خیس ابه...
اون یکی سرشو کرده زیر شیر و از نوک بینیش قطره قطره اب میچکه
یکی دیگه هم با دهن پر اب دنبال دوستش میدوه و در نهایت هم یکم از اب توی دهنش روی سر و صورت دوست بیچاره و بقیش هم روونه ی زمین میشه...
در حالی که واقعا گیج شدم به زور از میون اون جنگل مولا دنبال پسرک میگردم...
ناگهان چشمم به پله ها میخوره...
شازده تازه سلانه سلانه از پله ها داره میاد پایین...
زیپ کیفش طبق معمول باز و یه پر شالگردنش هم روی زمین پشتش کشیده میشه...
منو که میبینه با لبخند یه سلام بلند میکنه...
دلم واسه لثه های بی دندون جلوش ضعف میره...
با خوشحالی بهم میگه امروز اقا معلم "ه" رو یادمون داد دیگه میتونم اسمتو بنویسم...
دستشو میگیرم و به سمت در مدرسه میریم..
تازه یادش می افته و میگه:
اشکالی نداره اگه کم معطل بشی تا من اب بخورم؟
لبخندی میزنمو و سرم رو به علامت مثبت تکون میدم...
میره سمت ابخوری لیوان سبز رنگشو از کیفش درمیاره و اب میخوره...
از مدرسه که بیرون میایم یکم جلوتر قاسمی موهای یه پسر دیگه رو گرفته و داره دنبال خودش میکشه-_-
دست پسرک رو محکمتر میگیرم و زیر لب خدارو شکری میگم و به سمت خونه میریم...