یک جرعه زندگی...

یک ادم هایی قبل از اینکه اسیر خاک شوند میمیرند.

میبینییشان که راه میروند سخن میگویند میخندند ولی مرده اند!

در قلب  و فکر ما مرده اند.

این هارا باید سیاهشان را به تن کنی.

40 شبانه روز در عزایشان گریه کنی و بعد تمام...

اما نکته اینجاست که این ادم ها بخش عظیمی از خیابان ها و پارک ها و کافه های شهر را با خود میمیرانند...

باید این را بپذیری که در همین مسیرهای معمول بین شهری روزانه چندین و چندبار از کنار گورستان های مختلف عبور کنی...

باید یاد بگیری بغض در گلویت را ببلعی فاتحه ای بخوانی و به راهت ادامه دهی...

 

 

 

 

با تو نگفته بودم از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل جانم رسیده بر لب

  • بی نام

شما نمیدونید پسر من چه پسریه...

از جذابیت . روابط عمومی .اخلاق هیچی کم نداره

اگه قسمت بشه داماد شما بشه خدارو شکر میکنید از پدر و مادرتون تشکر میکنید که همچین دعایی کردن که دامادتون انقدر خوبه

قسمتی از شنیده های مامان ( و البته من :-D )پشت تلفن

 

 

پ.ن:

آقا تو رو خدا انقد پشت تلفن از خودتون تعریف نکنید

طرف تصویری که از پسرش توصیف میکنه در حد بردپیته بعد میاد میبینیم صد رحمت به اصغر اقا بقال سر کوچه-_-

  • بی نام

باید یه اعترافی بکنم

لذت خواب صبح روز چهارده فروردین اونم از نوع شنبه ی اول سالش تو خونه ای که اعضاش بلاجبار صبح کله سحر زدن بیرون و خونه تو سکوت فرو رفته به لذت خرید اول صبح چربید و حضرتمان تازه یازده نیم صبح سلانه سلانه تابلو رو سوار بر رخش کردیم و پس از مهمان کردن معده ی مبارک به یک فقره ساندویچ( کی صبح اول صبح چیزبرگر میخوره؟!) ( کی به ساعت دوازده میگه صبح اول صبح-_-) و تحویل تابلو به سمت یک فقره خرید بی سرانجام راهی شدیم

خلاصه که اگر امروز یه خانومی رو دیدی که دست از پا دراز تر و با کلی وسیله در دست میدون انقلاب رو بالا و پایین میره یحتمل چشمت به جمال بنده روشن شده





اهنگ امروز:

باران تویی به خاک من بزن

بازا ببین که بی مه تو من هوای پر زدن ندارم


البته با صدای اون خواننده ی جدیده:)))

  • بی نام


خوشحالی نهایی شدن ترکیب تابلوی جدید  و کنسل شدن کلاس فردا و اضافه شدن یک روز دیگه به تعطیلات به خودیه خود اونقدر هیجان انگیز هست که ادمی مثل من رو ترغیب کنه به گذاشتن دو پست در روز...

احتمالا فردا صبحم تماما صرف خرید متریال کار جدید و پرسه زدن بین مغازه های بی نظیر انقلاب  و تحویل تابلوی قبلی به گالری و صرف یک ناهار دلچسب خواهد شد.

من و خودم دوتایی:)

.

.

پی نوشت:

چندین سال پیش وقتی همه ی همسن و سالام دنبال کارتون های لوس نوروزی بودن من  کل عیدو به عشق مسابقه ی مردان آهنین میگذروندم-_-

آخه چرا همتون قاتل و خلاف کارو و قاچاقچی از آب در اومدید قهرمان های کودکیم:(

 

پی نوشت:

من از همون اجرای اول گفتم این پسره جناب پورصایب اول میشه اون موقع همه منو مسخره کردن حالا بفرما:)))

 

 

آهنگ امشب:

تو که میدونی دنیا چه رسم تلخی داره

از هرچی که میترسی اونو سرت میاره

صدا زدم دنیا رو نفس کشیدم تو باد

هوای تو اینجا بود منو نجاتم میداد

 

  • بی نام


عصر روز جمعه به خودی خود اونقدر دلگیر کننده  هست  که وقتی غروب سیزده به در هم بهش اضافه بشه قلب ادم تا نزدیک ترکیدن پیش بره!

تعطیلات عید به همین زودی تموم شد...

به نظرم برای در کردن خستگی یک سال سنگین واقعا دو هفته کمه !

خیلی وقته دلم برای یه خواب مفصل از اونایی که چشماتو که باز میکنی افتاب مستقیم بتابه تو صورتت تنگ شده...

از فردا دوباره شروع میشه...

دوباره باید فرو برم تو قالب یه دختر...

یه معلم...

یه دانشجوی ترم اخر ...

یک مثلا هنرمندی که ده روز دیگه نمایشگاه داره و هنوز هیچ کارشو نکرده...

خیلی عمیق دلم گرفته...

حقیقتا نمیدونم چه دردمه!؟

از وقتی یادمه از تموم شدن متنفر بودم...

انقدر هر عید ارزو کردم اون سال برام بهترین باشه و نبوده که دیگه انتظاری از هیچ سالی ندارم...

همینقدر که هممون سالم باشیم ( و البته زنده:))) )برام کفایت میکنه!

 

 

با صدای بابک جهانبخش بخونید لطفا:

من لبه ی پرتگاهمو و غربت یه بیراهمو تو حواست نیست ...

غم دایِما دنبالمو حرف یه شهره حالمو تو حواست نیست...

  • بی نام

مینویسم و اشک میریزم...

مینویسم و غصه میخورم...

مینویسم و فکر میکنم...

به اینکه کجا رو اشتباه رفتم...

کجا مسیرو گم کردم...

کجا غلط رفتم که این وضعم شده...

به خودم فکر میکنم...

اونقدر مار خوردم که افعی شدم

که اوج بروز دل شکستگیم میشه چند قطره و اشک و کمی سکوت...

که یادم نمیره ولی تو ظاهر هم شده خودمو نمیشکونم...

این بت نفرت انگیز که سرسختانه تلاش میکنه که نشکنه که کسی اشکشو نبینه که از ناراحتیش کسی ناراحت نشه از کی تو وجودم به وجود اومد...

مینویسم و در نهایت دست روی دیلیت کیبورد متوقف میشه...

این جنگ ادامه داره حداقل تا وقتی که بتونه از پا درم بیاره...

.

.

.

اینجا حوالی بیست و سه سالگی

 

 

  • بی نام


توی حیاط مدرسه منتظر ایستادم...

زیر لب با اهنگ توی گوشم زمزمه میکنم:

رفتی و ندید که بی تو ...

یکم بعد صدای زنگ مدرسه میاد.

چند ثانیه بعدتر هم صدای جیغ و داد و پایین دویدن کلی بچه ی بزرگ و کوچیک از پله های مدرسه...

صحنه ی بعد کیف هاییه که همشون (دقیقا تک به تکشون) با پرتاب های هلی کوپری به گوشه های مختلف حیاط پرتاب میشن...

یکی از اون وسط داد میزنه:

هرکی زودتر برسه به ابخوری...

صحنه ی بعد سی چهل تا جغله هستن که از روی سر و کول همدیگه سعی میکنن زودتر به ابخوری برسن...

ناظم از اون طرف حیاط فریاد میزنه:

اب بازی نکنید

شیرهارو باز نذارید

قاسمی همه ی اینا زیر سر توعه ها

یالا برید خونه هاتون...

پسرها که از دم ابخوری کنار میان زمین تا شعاع دو متری خیس ابه و بچه ها محاله که یه جاییشون خیس نشده باشه...

یکی استینش تا زیر بغل خیس ابه...

اون یکی سرشو کرده زیر شیر و از نوک بینیش قطره قطره اب میچکه

یکی دیگه هم با دهن پر اب  دنبال دوستش میدوه و در نهایت هم یکم از اب توی دهنش روی سر و صورت دوست بیچاره و بقیش هم روونه ی زمین میشه...

در حالی که واقعا گیج شدم به زور از میون اون جنگل مولا دنبال پسرک میگردم...

ناگهان چشمم به پله ها میخوره...

شازده تازه سلانه سلانه از پله ها داره میاد پایین...

زیپ کیفش طبق معمول باز و یه پر شالگردنش هم روی زمین پشتش کشیده میشه...

منو که میبینه با لبخند یه سلام بلند میکنه...

دلم واسه لثه های بی دندون جلوش ضعف میره...

با خوشحالی بهم میگه امروز اقا معلم "ه" رو یادمون داد دیگه میتونم اسمتو بنویسم...

دستشو میگیرم و به سمت در مدرسه میریم..

تازه یادش می افته و میگه:

اشکالی نداره اگه کم معطل بشی تا من اب بخورم؟

لبخندی میزنمو و سرم رو به علامت مثبت تکون میدم...

میره سمت ابخوری لیوان سبز رنگشو از کیفش درمیاره و اب میخوره...

از مدرسه که بیرون میایم یکم جلوتر قاسمی موهای یه پسر دیگه رو گرفته و داره دنبال خودش میکشه-_-

دست پسرک رو محکمتر میگیرم و زیر لب خدارو شکری میگم و به سمت خونه میریم...

 

  • بی نام


برای منه از کلاس فراری تموم شدن دوره ی کارشناسی و استفاده نکردن از موقعیت معرفی به استادی یعنی مرگ...

یعنی تا اخر عمرم حصرت خوردن-_-

حتی اگه صد تا قانون و تبصره هم گذاشته باشن برای ندادن معرفی به استاد من امروز دو واحد شیرین از حلقوم مبارکشان بیرون کشیدم!

شیرهههههههههه!

درسته که به خاطرش مجبور شدم دقیقا یازده بار با اسانسور قراضه ی ساختمون بالا پایین برم.

ولی شیرینی پاس کردن دو واحد بدون رفتن سر کلاس به همه ی اینا می ارزه!

توی گروه همه ی اساتید دیگه میدونن اگر دو جلسه پشت سر هم حضور غیاب نکنن از جلسه ی سوم تا اخر ترم دیگه روی مبارک بنده رو نخواهند دید:)))

به یاد ندارم در طول این هفت ترم  یک کلاس  یک ساعت و نیمی رو از اول تا اخر سر کلاس باشم...

من ادم یک جا نشتن و جزوه نوشتن نیستم و نخواهم بود!

اخرین ترم

اخرین انتخاب واحد

خداحافظ کارشناسی

 

 

پی نوشت:

یک روز مفصل از این چهارسال خواهم نوشت...

  • بی نام

با صدای زنگ تلفن چشم میگشایم.

ساعت حدود هفت صبح است...

سردبیر جیغ جیغو تند تند جملاتی را پشت گوشی تکرار میکند و من که هنوز غرق خوابم سعی میکنم زودتر این مکالمه ی اجباری را پایان دهم.

مردک فرصت طلب میخواهد از با چاپ گزارش بازدیدمان از ان اسایشگاه معلولین برای خود موقعیت جدید ایجاد کند.

و من که از قصدش باخبرم تا به امروز فرستادن متن گزارش را به تعویق انداخته ام. از اینجا به بعد هم...

بگذریم خدا بزرگ است.

بعد از شنیدن ان سمفونی دلنشین سردبیر خواب هم انگار از چشم هایم فرار کرده...

با سردرد وحشتناکی  که علتش را نمیدانم به سوی اشپزخانه میروم تا برای خودم چایی بریزم.

تلوزیون دارد یکی از برنامه های پزشکی صبحانه اش را پخش میکند...

کارشناس برنامه با لبخند مضحکی  تاکید میکند که هشت ساعت خواب شبانه برای بدن واجب و ضروری است...

تازه یادم می افتد که امروز صبح بعد از انتخاب واحد اخرین ترم دانشگاهیم روی انبوهی از کاغذ های چرک نویس به خواب رفته ام...

یعنی کمتر از یک ساعت خواب شبانه یا بهتر باشد بگوییم خواب صبحانه...

پس دلیل این سردر لعنتی باید همین باشد...

ساعت حدود هشت صبح است...

باید بروم به دانشگاه و برای دو واحد معرفی به استاد منت هزار ادم و عالم را بکشم...

بعدش هم ناگزیرم به یک خرید اجباری برای اجرای نهایی تابلو که سه روز از وقت تحویل ان گذشته...

مجری برنامه با ان لبخند پت و پهن ارزوی صبح شنبه ی دلپذیر و هفته ی خوبی برایمان میکند و تیتراز بالا می اید...

چه صبح دلنشینی...

چه هفته ی خوبی...

از شنبه ها متنفرم.

همین!

  • بی نام

این روزها بازیگر خوبی شدم!!

اینو از لبخند های مامان و بابا و رفتار دوستا میفهمم!

اونقد خوب نقشمو بازی کردم که هنوز کسی نفهمیده این دختر شاد و خوشحالی که میگه و میخنده فقط یه نقاب احمقانس...

حس خوبیه وقتی شب تو رختخواب دراز میکشی  یه نفس عمیق بکشی و تو دلت بگی یک روز دیگه هم گذشت....

یک روز دیگه هم نذاشتی عزیزانت از غمت غمگین بشن دمت گرم...

ولی...

به چه قیمتی؟

به قیمت به دوش کشیدن یه بغض سنگین که دیگه کم کم داره جزوی از وجودت میشه...

به قیمت یه سیب بزرگ و دردناک که هر دفعه نفس میکشی توی گلوت بالا و پایین میره و یادت میاره یه جای کار لنگه...

باورم نمیشه صدامو میشنوه...

وضعمو میبینه...

ولی...

  • بی نام